تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

بدون عنوان

این عکسات را خاله زهرا برات درست کرده، میذارمشون برای دوستام که نمیان ببینن شما را و خوب ما هم وقت نمیکنم بریم اونا را ببینیم و این دوستان فقط به خاطر عکسات میان مرتب وبلاگت را چک میکنن و شاکین که چرا عکس کم میذارم       این عکس را هم خاله شیوا جونت پنج شنبه که اومده بود دیدنت ازت گرفت. البته خیلی هم دیر نیومد قرار بود عروسیت دعوتش کنیم ...
29 شهريور 1391

مموش من

تو این یکی دوماهه کلی هرروز یه کار جدید یاد میگیری از دیروز فوت کردن را یاد گرفته ای و ماجرای جالب وقتی است که میخواهی این یادگیری جدیدت را سر غذا دادن امتحان کنی زمان نشستنت هم طولانی تر شده و چند دقیقه ای طول میکشد تا ولو شوی روی زمین وروجک پر انرژی من، همیشه وقتی بازی میکنی از خودت صداهایی درمیاری(مثل جیغ و اوه اوه و جدیدا مَمَن) ولی امان از وقتی که هیچ صدایی نمیاد... معلومه که یه کار جدید داری میکنی که حسابی خوشت اومده دیروز خونه مامانی اینا شما را گذاشتم تو هال و خودم رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم، صدات چند دقیق نیومد...بلللللله کامل(روی شکم) رفته بودی زیر مبل و از اون زیر بهم میخندیدی سرت را خم کردم و به سختی آوردمت بیرون. مو...
26 شهريور 1391

بدون عنوان

عکسهایی از دخترکم                              بالاخره کاور کیبورد لپ تابم را کندی و کلی از بازی باهاش کیف کردی                               خودت را کشونده بودی زیر مبل و چون نمتونستی بیای بیرون گریه میکردی...                       &n...
25 شهريور 1391

هفته اول ماه ششم زندگی ات

قشنگتر از رشد قد و وزن کودکت، مشاهده یادگیری اونه..خیلی لذت میبرم که بسیار کنجکاوی و دوست داری دنیای اطرافت را کشف کنی یادگرفته ای هر چیزی را که بخواهی هر طور شده خودت را بهش برسانی.. اسباب بازی هایت، گوشی تلفن، کنترل تلویزیون، کتاب هایت و... من!!! رفته بودم حمام. قبلش کلی ازت اجازه گرفتم. گذاشتمت وسط هال و همه اسباب بازی هایت را برایت به شکلی جدید چیدم... چند دقیقه بعد... اصلا به اسباب بازی هایت توجه نکردی بودی و خودت را رسانده بودی نزدیک حمام کتاب هایت را قبلا میخوردی ولی یاد گرفته ای که خوردنی نیستن و فقط عکسهایشان را نگاه میکنی یا میخواهی ورق بزنی که در نهایت نمیتوانی و مچاله یا پاره میشوند... دو هفته ایست که روی پاهایت که نگهت می...
23 شهريور 1391

دکرون بعد از زایمان

شنبه بعد از مدتها مچ درد، بالاخره رفتم دکتر؛ این دکتر رفتن ما هم جریاناتی داشت برای خودش من میرفتم آقای دکتر نبود یا آقای دکتر زود میرفت و من نبودم. خلاصه تونستم شنبه تو اتاق عمل بیمارستان ببینمش و معاینه ام کرد. گفت درد مچت به خاطر بارداری است و اسم بیماریت هم دکرون بعد از زایمان. دارو بایستی مصرف کنم و یخ درمانی و مچ بند آتل دار. اگه خوب نشدم بیام دستمو گچ بگیره مامان خودم هم بعد از زایمان برادرم به خاطر این بیماری 40 روز دستش را گچ گرفته بود و با یه دست همه کارهاشو میکرد.  پ.ن.1: امروز دخترم رفت تو ماه ششم زندگیش و 66 روز دیگه تا محرم مونده...باباش میگه این ماه ماه روضه است...میگه من یه عمر منتظر بودم یه بچه شش ماهه داشته باشم.....
20 شهريور 1391

آخرین روزهای 5 ماهگی

دوشنبه رفته بودیم دکتر دخملم برای راهنمایی ادامه غذاهاش. فرنی که دو سه هفته ای میشه شروع کرده به خوردنش. خانم دکتر هم که مثل همیشه از دیدنش کلی ذوق کرد. وقتی هم که داشت قلب و گوشش را چک میکرد که برنامه ای داشتیم من با یه دست سرش و با یه دست دستش را نگه داشته بودم و دکتر هم به سختی تلاش میکرد چکش کنه. دختری هم با اون یکی دستش گوشی پزشکی دکتر را میکشید. کلی از دستش خندیدیم همینطور که دکتر داشت چکش میکرد، سر حرف باز شد. آخه من و دکتر یه جورایی همکاریم( مهندس تجهیزات پزشکی بیمارستانی که دکتر رییس گروه اطفالشه هستم) بهم گفت میخوای بذاریش و بیای سر کار؟؟؟ گفتم که خوب بله.... یه نگاهی بهم کرد و گفت خدا لعنت کنه اون کسی که برای اولین بار گفت زنها...
16 شهريور 1391

دخترک 5 ماهه ما

ماشاالله به این زورت مامان جان. وقتی نخوای کاری را بکنی هیچ کدوممون زورش بهت نمیرسه. امروز داشتم سرلاکت را میدادم(از دیروز شروع کردی به سرلاک برنج و حریره بادام) کلی قوقولی قوقول و جیک جیک و قار قار و خلاصه هرچی صدای حیوون بلد بودم در آوردم تا بلکه حواست پرت بشه و او دهنت را که محکم بسته بودی و دودستی هم نمیتونستم بازش کنم را باز کنی. با این همه انرژی که گذاشتم شاید 4-5 تا قاشق بیشتر نخوردی. من نمیدونم مگه تو این فرنی و سرلاک و مولتی ویتامین زهر ریختن که تا میان سمت دهنت محکم دهنتو قفل میکنی؟؟؟ بساطی داریم ما موقع مولتی ویتامین دادن بهت. دیگه داره 5 ماه میشه از شروع خوردن مولتی ولی مشکل ما و شما هنوز باهاش حل نشده. اولین بار با خاله زهرا...
15 شهريور 1391

دور اول سفر های استانی(استان گیلان)

سری اول عکس های دخترکم در سفر شمال   طبیعت بی نظر ییلاقات ماسال در یک هوای نیمه بارونی روستای زیبای ماسوله روی شونه بابا صدرا که هر وقت میره اونجا خندون میشه ماسوله با کفشهایی که اونجا براش خریدیم. ماشاالله ایقدر تکون میخوره کلی سختی کشیدیم تا این عکس را گرفتیم کلبه ای در روستای طاهرگوراب. از اون کلبه ها که تو فیلم ها پیدا میشن.یه کلبه تنهای تنها وسط یه دشت بزرگ. اونجا کلی دخترم را بردیم زیر بارون و اون هم که عاشق آب همون کلبه. در حال بازی با دایی و بابا. دخملی میگه فقط همتون بشینید و با من بازی کنید. من هم غش غش براتون میخندم. بعضی اقات فقط منتظر یه اشاره است تا کلی از ته دل برامون بخنده....
15 شهريور 1391

سفرنامه مشهد (قسمت سوم)

شب عید حدودای ساعت 12 بعد از اینکه تو خونه یه جشن کوچولو گرفتیم و دخترکم اولین عیدی اش را گرفت( از طرف مامانی و خاله آسیه) برای احیا رفتیم حرم. آخه اجیا شب عید قطر خیلی ثواب داره. رفتیم رواق امام خمینی که فکر میکردیم برنامه باشه ولی هیچ خبری نبود. کولر های رواق خیلی خنک میکردن و ماهم مجبور شدیم برای اینکه تسنیم سرما نخوره کلی بپیچونیم اش لای هرچی که داشتیم روز آخر هم با آسانسور تسنیم را با  کالسکه اش بردیم رواقی که زیر صحن انقلابه، فکر کنم دارالحجه بعد از نماز جماعت ظهر هم با هم رفتیم کنار سنگ هایی که بعد از لوستر سبز رنگه است. اونجا نزدیک ترین مکان به مضجع شریف آقاست... برگشت هم بلیط قطارمون را به خاطر اینکه از نوع اتوبو...
5 شهريور 1391